جملات زیبا عاشقانه

جملات آموزنده و زیبا ، جملات زیبا و کوتاه جملات زیبا عاشقانه ، جملات زیبا از بزرگان ، جملات کوتاه زیبا و پرمعنا ،جملات آموزنده کوتاه ، جملات زیبا و دلنشین جدید ، جملات زیبا در مورد زندگی

جملات زیبا عاشقانه

جملات آموزنده و زیبا ، جملات زیبا و کوتاه جملات زیبا عاشقانه ، جملات زیبا از بزرگان ، جملات کوتاه زیبا و پرمعنا ،جملات آموزنده کوتاه ، جملات زیبا و دلنشین جدید ، جملات زیبا در مورد زندگی

جملات آموزنده و زیبا

جملات زیبا و کوتاه

جملات زیبا عاشقانه

جملات زیبا از بزرگان

جملات کوتاه زیبا و پرمعنا

جملات آموزنده کوتاه

جملات زیبا و دلنشین جدید

جملات زیبا در مورد زندگی

۲ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

دوشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۳۴ ب.ظ

اشعار کـــوتاه زیبــای شــاملــو

و عشق را 

کنار تیرک راه بند

تازیانه می زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...

روزگار غریبی است نازنین...

آنکه بر در می کوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است 

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد... شاملو


 


آه اگر آزادی سرودی می خواند

کوچک

همچون گلوگاه پرنده ای

هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند

سالیان بسیاری نمی بایست

دریافتی را

که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است ...  شاملو


 


به پرواز

شک کرده بودم

به هنگامی که شانه هایم

از توان سنگین بال

خمیده بود... شاملو


 


روزی ما دوباره کبوترهایمان را 

پرواز خواهیم داد 

و مهربانی 

دست زیبایی را خواهد گرفت 

و من آن روز را انتظار می کشم 

حتی روزی که نباشم شاملو


 


گر بدین سان زیست باید پست

من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را، به رسوائی نیاویزم

بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه بن بست

گر بدین سان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه،

یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک... شاملو


 


کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود

و انسان با نخستین درد

در من زندانی ، ستمگری بود

که به آواز زنجیرش خو نمیکرد

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم ... شاملو


 


ای کاش میتوانستند 

از آفتاب یاد بگیرند

که بی دریغ باشند

در دردها و شادیهایشان

حتی

با نان خشکشان

و کاردهایشان را 

جز از برایِ قسمت کردن

بیرون نیاورند ... شاملو


 


ای کاش میتوانستم

یک لحظه میتوانستم ای کاش

بر شانه های خود بنشانم

این خلق بیشمار را،

گرد حباب خاک بگردانم

تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست

و باورم کنند شاملو


 


برای زیستن دو قلب لازم است،قلبی که

دوست بدارد

قلبی که دوستش بدارند شاملو


 


روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری ست

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

قفل 

افسانه ای است

و قلب

برای زندگی بس است... شاملو


 


قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم

مرا فریاد کن ... شاملو


 


یاران ناشناخته ام

چون اختران سوخته

چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد

که گفتی

دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.


آنگاه، من، که بودم

جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،

چنگ زهم گسیخته زه را

یک سو نهادم

فانوس بر گرفته به معبر در آمدم

گشتم میان کوچه مردم

این بانگ با لبم شررافشان:

آهای !

از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!

خون را به سنگفرش ببینید! ...

این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش 

کاینگونه می تپد دل خورشید

در قطره های آن ... شاملو


 


بی تو مهتاب تنهای دشتم

بی تو خورشید سرد غروبم

بی تو بی‌نام و بی‌سرگذشتم.

بی تو خاکسترم

بی تو، ‌ای دوست! شاملو


 


تو نمی‌دانی نگاهِ بی‌مژه‌ی محکومِِ یک اطمینان

وقتی که در چشمِِ حاکمِ یک هراس خیره می‌شود

چه دریایِی‌ست!

تو نمی‌دانی مُردن

وقتی که انسان مرگ را شکست داده است

چه زنده‌گی‌ست! شاملو


 


سکوت‏آب 

مى‏تواند 

خشکى ‏باشد و فریاد عطش: 

سکوت‏گندم 

مى‏تواند 

گرسنه‏گى ‏باشد و غریو پیروزمندانه‏ى قحط: 

همچنان که ‏سکوت ‏آفتاب 

ظلمات ‏است ـ 

اما سکوت ‏آدمى فقدان‏ جهان ‏و خداست: 

غریو را 

تصویر کن!شاملو


 


مردی که تنها به راه میرود با خود میگوید

در کوچه میبارد و گرما در خانه نیست

حقیقت از شهر زندگان گریخته است،من با تمامِ حماسه ام به گورستان خواهم رفت

وتنها

چرا که

به راستی، کدامین همسفر میتوان اطمینان داشت؟

و به راستی

آنکه در این راه قدم برمی دارد به همسفری چه حاجت است؟ شاملو


 


زندگی یک تصادف است ، مرگ یک واقعیت شاملو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۷ ، ۱۹:۳۴
احساس اکبریان

دوست میدارم که با خویشان خود بیگانه باشم

همدم عقلم چرا همصحبت دیوانه باشم

دل به هر کس کی سپارم من در دلها مقیم

تا نتوانم شمع مجلس شد چرا پروانه باشم

آزمودم آشنایان را فغان از آشنایی

آرزومندم که با هر آشنا بیگانه باشم

مرغ خوشخوانم وگر در حلقه زاغان نشینم

کی توانم لحظه ای در نغمه مستانه باشم

مردمی گم شد میان آشنایان از تو پرسم

با چنین نامردمان بیگانه باشم یا نباشم  مهدی سهیلی


خداگو با خداجو فرق دارد

حقیقت با هیاهو فرق دارد

بسا مشرک که خود قرآن بدست است

نداند در حقیقت بت پرست است  مهدی سهیلی


 


بار الها بال پروازم ببخش

روح آزاد سبکتازم ببخش

عاشق بزم تو ام ،راهم بده

عقل روشن ،جان آگاهم بده  مهدی سهیلی


 


عارف کسی بود که به شب ای خدا کند

با سوز سینه خسته دلان را دعا کند

پیچد سر از عنایت سلطان به کبر و ناز

در کوی فقر قامت خدمت دو تا کند

بر پای شاه اگر سر ذلت نهاده است

با شرم توبه سجده ی حق را قضا کند مهدی سهیلی


 


گر با سحر خو کنی بانگ خدا را بشنوی

دل را اگر گیسو کنی ، هرشب ندا را بشنوی

در آن سکوت جانفزار از عرش می آید صدا

گوش دگر باید ترا تا آن صدا را بشنوی  مهدی سهیلی


 


اگر که گل رود از باغ باغبانان چه کند ؟

چو بی بهار شود با غم خزان چه کند ؟

کسی که مهر گل از دل نمیتواند کند

به باغ خشک در ایام مهرگان چه کند

به گریه زنگ غم از دل بشوی و شادان باش

دل گرفته غم خفته را نهان چه کند ؟  مهدی سهیلی



 

ای یاد تو در ظلمت شب همسفر من

وی نام تو روشنگر شام و سحر من

جز نقش تو نقشی نبود در نظر من

شبها منم و عشق تو و چشم تر من

وین اشک دمادم که بود پرده در من

در عطر چمن های جهان بوی تو دیدم

در برگ درختان سر گیسوی تو دیدم

هر منظره را منظری از روی تو دیدم  مهدی سهیلی


 


نیمشب همدم من دیده گریان من است

ناله مرغ شب از حال پریشان من است

خنده ها برلب من بود و کس آگاه نشد

زین همه درد خموشانه که بر جان منست

قافل از حق شدم و قافله عمر گذشت

ناله ام زمزمه روح پریشان منست

در بر عشق بسی دم زدم از رتبت عقل

گفت خاموش که او طفل دبستان من است  مهدی سهیلی


 


خداجو با خداگو فرق دارد

حقیقت با هیاهو فرق دارد

خداگو حاجی مردم فریب است

خداجو مومن حسرت نصیب است

خداجو را هوای سیم و زر نیست

بجز فکر خدا،فکر دگر نیست  مهدی سهیلی 


 


الاهی غمم بار خاطر نباشد

که در غم مرا جان صابر نباشد

الاهی نباشد وداعی و گر هست

برای کسی بار آخر نباشد

به هنگام کوچ عزیزان الاهی

نگه کردن از چشم شاعر نباشد

الاهی کسی را که من دوست دارم

به دوران عمرم مسافر نباشد مهدی سهیلی


 


آمدی با تاب گیسو ،تا که بی تابم کنی

زلف را یکسو زدی،تا غرق مهتابم کنی

آتش از برق نگاهت ریختی بر جان من

خواستی تا در میان شعله ها آبم کنی  مهدی سهیلی


 


زندگی یعنی چه؟ یعنی آرزو کم داشتن

چون قناعت پیشگان روح مکرم داشتن

جامهی زیبا بر اندام شرف آراستن

غیر لفظ آدمی معنای آدم داشتن

قطره ی اشکی به شبهای عبادت ریختن

بر نگین گونه ها الماس شبنم داشتن

نیمشب ها گردشی مستانه در باغ نیاز

پاکی عیسی گزیدن عطر مریم داشتن

با صفای دل ستردن اشک بی تاب یتیم

در مقام کعبه چشمی هم به زمزم داشتن

تا برآید عطر مستی از دل جام نشاط

در گلاب شادمانی شربت غم داشتن

مهتر رمز بزرگی در بشر دانی که چیست

مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن

مهلت ما اندک است وعمر ما بسیار نیست

در چنین فرصت مرا با زندگی پیکار نیست

سهم ما چون دامنی گل نیست در گلزار عمر

یار بسیار است اما مهلت دیدار نیست

آب و رنگ زندگی زیباست در قصر خیال

جلوه این نقش جز بر پرده ی پندار نیست

با نسیم عشق باغ زندگی را تازه دار

ورنه کار روزگار کهنه جز تکرار نیست  مهدی سهیلی



 

به من مگو که خدا را ندیده ام هرگز

اگر خدا طلبی

خدا در اشک یتیمان رفته از یاد است

خدا در آه غریبان خانه بر باد است

اگر خدا خواهی

درون بغض زنان غریب، جای خداست

دل شکسته هر بینوا سرای خداست  مهدی سهیلی



 

خداوندا به دلهای شکسته

به تنهایان در غربت نشسته

به مردانی که در سختی خموشند

برای زندگانی، جان میفروشند

همه کاشانه شان خالی زقوت است

سخنهاشان نگاهی در سکوت است

به طفلانی که نام آور ندارند

سر حسرت به بالین میگذارند

به آن< درمانده زن> کز غم جانکاه

نهد فرزند خود را بر سر راه

به آن جمعی که از سرما بخوابند

ز <آه> جمع، <گرمی> میستانند

به آن چشمی که از غم گریه خیز است

به بیماری که با جان در ستیز است

به دامانی که از هر عیب پاک است

به هر کس از گناهان شرمناک است

دلم را از گناهان ایمنی بخش

به نور معرفتها روشنی بخش مهدی سهیلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۷ ، ۱۹:۲۲
احساس اکبریان